دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

تولدت مبارک عزیزم…

سلام مامانی، دخترک نازنینم، فرشته کوچولوی شیطون من، تولدت مبارک … چقدر زود یک ساله شدی، چقدر زود روزها پشت سر هم گذشت… انگار همین دیروز بود که از تکون خوردن هات تو دلم لذت می بردم و فقط خدا می دونه چقدر باهات حرف زدم و از حس قشنگی که داشتم لذت می بردم… پارسال یه همچین ساعت هایی حال مامان خوب نبود و فهمیدم که به زودی بغلت می کنم … آخ که چقدر به خاطر ضعیف بودنت غصه می خوردم و می خورم … همیشه مامان جونت بهم می گفت تا مادر نشی نمی فهمی ! و من همیشه مدعی بودم که حس و حالش رو می فهمم اما وقتی خدا تو رو بهم داد فهمیدم مادر بودن چه حس عجیبیه.. فهمیدم همه آرزوهام تو هستی و بس.. وقتی تو بدنیا اومدی فهمیدم دیگه زیاد...
10 شهريور 1390

افرييينننن

فدای تو بشم مامانی همین چند دقیقه پیش برای اولین بار، کاملا ارادی یه مسیر ۲ متری رو بدون هیچ کمکی راه رفتی… فدای تو بشم دوست داشتنی من ...
3 شهريور 1390

مرواریدهای سرسخت!!!

* دخترکم دندون سومی حسابی اذیتت کرد تا نیش زد و تو هم تا تونستی ما رو اذیت کردی…   ۲ روزی هم هست که مدام بی قراری ! و همزمان ۳تا دندون با هم داره لثه های نازت رو اذیت می کنه .. مامان فدای تو بشه که اینقدر داری اذیت میشی.. *‌ یاد گرفتی از روی مبل ها بالا می ری  و دوباره برمیگردی پایین ! و ما هم مدام باید دنبالت باشیم تا بلایی سر خودت نیاری! * چیزی به تولدت نمونده و من هیچ برنامه ای برای تولدت ندارم و این بیشتر از هر چیزی وجدانم و روحم رو خط خطی می کنه! *‌ مامانی کمتر جیغ بزن خواهش می کنم … خواهش می کنم… خواهش می کنم… * گنجینه لغاتت شامل:‌”به به”، “نه نه&rdquo...
21 مرداد 1390

مروارید سوم و بیتابی..

مامان قربونت بره عزیزم.. این روزا حسابی بی قراری و زورگویی می کنی … دیشب وقتی خاله داشت باهات بازی می کرد یهویی دیدیم که یه مروارید کوچولوی دیگه از فک بالایی زده بیرون و حسابی همگی مون ذوق کردیم برات، تو هم مات و  مبهوت ما رو نگاه می کردی … الهی مامان فدات بشه ، مامانی یه کم کمتر داد بزن و دستور بده!!! خوب؟‌؟ * یه بازی فکری داری که شامل ۷ تا حلقه رنگی هست و تو باید یاد بگیری به ترتیب اندازه این ها رو جاسازی کنی. هر جا این حلقه ها رو ببینی اصلا به خودت زحمت نمی دی که بری حلقه ها رو بیاری!  از راه دور با انگشت اشاره نشونشون می دی و اینقدر داد می زنی تا مژده برات بیاره و باهاشون بازی کنی!!!!  تنبل خانومی دی...
4 مرداد 1390

تاتی.. نباتی…

دیشب برای اولین بار رو پاهای کوچولو و نازت وایستادی و وقتی دیدی ما داریم برات دست می زنیم خودت هم شروع کردی به دست دستی کردن …. خرگوش کوچولوی مامان… خوردنی من … اینقدر این روزا ناز و با نمک شدی که مامان تصمیم گرفته بیشتر وقتش رو با تو سر بکنه تا کمتر دل تنگت بشه… عزیزکم.. دلبرکم… نفس مامان.. خیلی خیلی دوستت دارم …
31 تير 1390

فدای اون مرواریدهات بشم…

مادری تو ۱۳ تیرماه درست تو سالگرد ازدواجمون بعد از ۴ روز تب شدید بالاخره مروارید های کوچولوت نمایان شد… الهی دورت بگردم که حسابی درد کشیدی و از شدت درد مدام تو بغل مامان جون و خاله می چرخیدی… کوچولوی با نمکم… وقتی مامان رو بعد از چند ساعت دوری می بینی و می پری بغلم توآسمونها سیر می کنم، مامانی نمی دونی وقتی می رسم خونه و  با ذوق می زنی روی بازوم وصورتم چقدر برام لذت داره… هر روز بیشتر از روز پیش دلم برات پر می کشه… تویاد گرفتی که دست بدی، الو کنی، از زیر پاهات دالی کنی و از تنها وسیله مورد علاقه-ت یعنی پتوت محافظت کنی .. آخه حسابی روی پتوت حساسی و تا کسی بهش دست می زنه با دعوا ازش پس می گیری&hellip...
17 تير 1390

با..با…ما..ما

الهی مامان فدای تو بشه که همین چند ساعت پیش چهاردست وپا اومدی طرفم و با اون لبای ناز و خوشگلت صدام کردی.. من قربون ماما و بابا گفتن هات بشم .. هر چند که بدون اینکه بدونی صدامون کنی… دوستت دارم موش کوچولوی خسته-ی من …
24 خرداد 1390

خداحافظ تبریز !

دخترکم… چند روزی بیشتر تو تبریز نیستیم و امیدوارم عکس  و فیلم هایی که برات گرفتم این روزهای خوش و قشنگ و گاهی تلخ رو برات بازگو کنه… امروز آخرین جمعه ای هست که ساکن تبریزیم و من همه غم دنیا نشسته تو دلم می دونی مامانی دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه…برای چایی های بعد از ظهر عزیز و دور هم نشستن ها، برای بیرون رفتن های ۵ نفریمون، برای قهقه زدن های عمه وقتی خاطرات قدیم رو تعریف می کنن، برای خرید کردن هامون، برای بعضی جاهای خاص که ازش کلی خاطره دارم و برای خیلی چیزهای دیگه که اگر بگم ساعت ها وقت می بره و جاش هم توی خونه مجازی تو نیست… مثل فرشته ها خوابیدی و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش هیچ کدوم نمی تونستیم...
6 خرداد 1390

با یه عالمه تاخیر..

سلام دخترکم… کوچولوی مامان، حسابی شروع کردی به شیطنت و دل از همه بردی.. ما یه هفته ای میشه تهران هستیم و تو حسابی از خاله و مامان جون دل بردی… دخترکم شاید به زودی اتفاق های خیلی خیلی مهمی رخ بده که سرنوشت همه ما رو عوض کنه و من و بابایی سخت منتظریم ببینیم سیب زندگیمون چقدر میخواد پیچ و تا ب بخوره و البته مثل همیشه با روی باز و گشاده از همه اتفاق های خوب استقبال می کنیم… تو امروز دقیقا ۸ ماه و ۹ روز داری و لثه هات خیلی زیاد اذیتت می کنه طوری که با چشمای معصومت من رو نگاه می کنی و لبهاتو فشار میدی روی هم و ناله می کنی! امیدوارم خیلی زود و راحت مرواریدهای کوچولو رو توی دهنت ببینم .. مامان جون امروز یا فردا برات آش دندون...
20 ارديبهشت 1390

دیانای خراب کار

بعد از یه روز طولانی و کسل کننده خوابیده بودی و منم از فرصت استفاده کردم و داشتم ایمیلهامو چک می کردم که یه صدایی شنیدم… دیدم بیدار شدی و داری برای خودت شیر خشک درست می کنی =)) هر چی پودر بود خالی کرده بودی و داشتی تلاش می کردی ظرف آبت رو برداری پ.ن: یاد گرفتی تو روروئک (!) عقب عقب می ری… درست مثل خزیدنت که اون هم عقب عقب هست * تو رو خدا دعا کنید واکسن ۳ شنبه دیانا زیاد اذیتمون نکنه… من این روزا ظرفیت تکمیلم… ...
5 اسفند 1389